كوچ

دوباره تصميم گرفتم بنويسم اما نه اينجا

رفتيم به 

http://enherafi.blog.ir

بیعت

بیعت یعنی

"دست دادن "

کنار علقمه!

عقل

اگر روزی عقل را بخرند و بفروشند

 

ما همه به خیال اینکه زیادی داریم

 

فروشنده خواهیم بود

مرز مردن و شهادت ، خون نیست،

 

خود است…

 

 پس خودی شو تا خونی شوی!

خداحافظی

فکر می کنم سوم یا چهارم ابتدایی بودم که بابام می گفت صاحبخونه خونه رو می خواد و خودش تصمیم گرفته بود خونه بخره ... خریدن خونه یه اتفاق خوب بود ولی من ناراحت دوری و خداحافظی از خونه قدیمی و دوستام بودم ....

خوشبختانه خونه جدید فقط من رو از محلمون ۲تا کوچه دور کرد

..............

کاردانی به کارشناسی - دانشگاه تنکابن قبول شده بودم. رفتم بره ثبت نام . مدارک کامل کردم حتی تحویل مسئول ثبت نام هم دادم . زمان ثبت تو کامپیوتر بود که پرونده رو از دست مسئول ثبت نام کشیدم که آقا من پشیمون شدم . دلم گرفت . فکر خداحافظی از شهر و خانواده و دوستان که توی راه همش اذیتم می کرد ... همون موقع بلیط گرفتم و برگشتم

خوشبختانه توی تکمیل ظرفیت دانشگاه نزدیک شهرمون قبول شدم   

............

اما چند روز پیش  تصمیم گرفته بودم  از یه سری از برنامه هام و کارهایی که توی این چند سال انجام داده بودم . خداحافظی کنم . رفتم سراغشون . دیدم این چیزهایی که می خوام ازشون خداحافظی کنم رو خیلی وقت بود که ازشون جدا شده بودم و ازشون فاصله گرفته بودم.

اینها همون چیزایی بودن که توی طول زندگیم جدا شدن ازشون برام سخت بود و تصمیم من رو عوض می کرد اما دیدم که الان چقدر با اونا فاصله گرفتم و الانم اومدم بره خداحافظی

نتونستم خداحافظی کنم چون تموم خاطراتی که باهاشون داشتم یهو خراب شد رو سرم

فکر نمی کردم یه روز انقدر بی معرفت بشم  

آقای م

 

ما از الست طایفه‌ای سینه خسته‌ایم

ما بچه‌های مادر پهلو شکسته‌ایم

/امروز اگر سینه و زنجیر می‌زنیم

فردا به عشق فاطمه شمشیر می‌زنیم

ما را نبی قبیله سلمان خطاب کرد

روی غرور و غیرت ما هم حساب کرد

از ما بترس، طایفه ای پر اراده‌ایم

ما مثل کوه پشت علی ایستاده‌ایم.

مادر

 

زيرباران دوشنبه بعداز ظهر
 اتفاقي مقابلم رخ داد
وسط كوچه ناگهان ديدم
زن همسايه، بر زمين افتاد
سيب ها روي خاك غلطيدند
چادرش در ميان گرد و غبار
قبلا اين صحنه را....، نمي دانم
در من انگار مي شود تكرار
آه سردي كشيد، حس كردم
كوچه آتش گرفت از اين آه
و سراسيمه گريه در گريه
پسر كوچكش رسيد از راه
گفت: آرام باش، چيزي نيست
به گمانم فقط كمي كمرم ...
دست من را بگير، گريه نكن
مرد گريه نمي كند پسرم
چادرش را تكاند با سختي
يا علي گفت و از زمين پا شد
پيش چشمان بي تفاوت ما
ناله هايش فقط تماشا شد
صبح فردا به مادرم گفتم:
گوش كن! اين صداي روضه كيست؟
طرف كوچه رفتم و ديدم
در و ديوار خانه اي مشكي است
با خودم فكر مي كنم حالا
 
كوچه ما چقدر تاريك است
گريه، مادر ، دوشنبه، در ، كوچه
راستي! فاطميه نزديك است ...

سحر

اگر با آمدن آفتاب ، از خواب بیدار شوی ؛ دیگر نمازت قضا ست

 

دوست

با توام با تو خدا...   
یک کمی معجزه کن
چند تا دوست برایم بفرست
پاکتی از کلمه
جعبه ای از لبخند
نامه ای هم بفرست
کوچه های دل من
باز خلوت شده است
قبل از اینکه برسم
دوستی را بردند
یک نفر گفت به من
باز دیر آمده ای
دوست قسمت شده است
با توام با تو خدا
یک دل قلابی
یک دل خیلی بد
چقدر می ارزد؟
من که هرجا رفتم
جار زدم:
شده این قلب حراج
بدوید
یک دل  مجانی
قیمتش یک لبخند
به همین ارزانی
هیچ وقت اما
هیچ کس قلب مرا قرض نکرد
هیچ کس دل نخرید
با توام با تو خدا
پس بیا این دل من مال خودت
من که دیگر رفتم اما
ببر این دل را
دنبال خودت...

مبادمان که به تکرار کوفه بنشینیم

به هوش باش که امروز کوفه تهران است

و ذوالفقار گرفتار نیزه داران است

مساحتی است پر از چهره های رنگ به رنگ

که فتنه پشت نقاب فریب پنهان است

برای آنکه عدالت به خون بغلطد باز

قلم، زبانه ی شمشیرهای برّان است

علي هميشه غريب است و تا ابد مظلوم

شهيد زخم زبان های سايه مردان است

به هوش باش كه بوی نفاق می آید

به دست مردم نااهل، برگ قرآن است

مبادمان که به تکرار کوفه بنشینیم

کنون که خانه ی ما در مسیر توفان است

برای حلقه ی دل دست مهر می خواهیم

علم، به دوش کسی از تبار باران است

مباد غفلت از این روزهای پر آشوب

که کوفه تا ابد از کرده اش پشیمان است